ایرانی ها را با هیچ چیزی امتحان نکنید!

نازنین متیننیا در روزنامه اعتماد نوشت: این یادداشت درباره چیزهای بیاهمیت است؛ درباره نارنگی کیلویی ۱۶۵ هزارتومان که حتی ظاهرش هم مشخص است کیفیت چندانی ندارد و پوستش را روغنکاری کردهاند که تازه و رسیده نشان دهد.
به گزارش روز نو درباره گوشت و مرغی که هزارتومان هزارتومان بالا رفته و حالا اگر بخواهی یک شب مهمانداری کنی برای سه چهار نفر، پول گوشت توی خورش بالای یک میلیون تومان میشود. بیاهمیتها زیادند، اگر تا همین دو سال پیش قیمت یک دست لباس زمستانه خارجی و خوشکیفیت، دو سه تومان میشد، حالا باید همین دو سه تومان را ببری جمعهبازار یا مغازههای تاناکورافروشی یا تولیدیهای بیکیفیت و اگر شانس بیاوری در بهترین حالت یک شلوار و هودی پیدا کنی. اجاره خانه و قبض آب و برق و اینترنت هم که دیگر واقعا بیاهمیتند.
مثلا همین من روزنامهنگار یادداشتنویس، سال ۹۶ با حقوق روزنامه اعتماد که اگر اشتباه نکنم حدود چهار میلیون تومان بود، یک میلیون و پانصد هزارتومان اجاره میدادم و با پانصد هزارتومان هم خرج کلی خانه و بقیه هم پسانداز بود و خرج بازی. حالا البته بیاهمیت است ولی حالا حقوقم چهار پنج برابر شده و تازه باید پنج میلیون تومان هم بگذارم روی حقوق تا فقط اجاره برسد و خرج خانه، بیاهمیت است، اما حداقل هربار تا سوپرمارکت رفتن و برگشتن، پانصدهزارتومان میشود و باقی خرجها هم، خدا بزرگ است و روزیرسان.
این بیاهمیتها توی زندگی تکنفره من خودش را بدجوری نشان میدهد. گاهی از سر بیکاری، حساب و کتاب میکنم یک خانواده چهارنفره با بچه مدرسهای و بروبیا، چقدر خرج دارد و راستش، حساب و کتابها را رها میکنم، چون قلبم ضربانش تند میشود و چه کاری است که آدم برای بیاهمیتها اضطراب بگیرد. حالا البته چرا میگویم اینچیزها بیاهمیت است؟ چون راستش دیگر نه تلاشی برای اصلاح میبینم و نه صدایی برای تذکر میشنوم. داریم زندگیمان را میکنیم دیگر.
قیمتها بدو، ما بدو. لابد تقصیر خودمان است. احتمالا کارهای خیلی بدی مرتکب شدیم که در روزگار بیاهمیتها گرفتاریم و کنار همه اینها، صبحها که از در خانه بیرون میزنیم هم، یک چشممان به آسمان است که شاید ابرهای رحمت ببارند و خشکسالی پایش را از روی گلوی منابع آبی بردارد و یک چشم دیگرمان هم به همان آسمان که لایه به لایه آلودگی گرفته و بادی که نمیآید و هوایی که دیگر آلودگی برایش شوخی است و فاجعه زیستمحیطی، اسمی عادی و معمولی. خب، مشخصا در ۱۰ سال گذشته ثابت کردیم که ایرانی غیور ادامه میدهد، حالا گرانی باشد، آلودگی باشد، یکوقتهایی دوتا پهپاد و چهارتا پدافند باشد، برق برود، آب بیاید، آب برود، برق بیاد و... بالاخره ما هی فشار میخوریم و هی ادامه میدهیم.
خبرها را پیگیر دنبال میکنیم، لحن مدیرانی که میشنویم که مردم باید کمخرج باشند، کم آب باشند، کم برق باشند و باز ادامه میدهیم. دیروز اگر یک کیلو نارنگی میخریدیم، امروز چهارتا دانه میخریم، گوشت و مرغ را نیم کیلو نیم کیلو گاهی حتی دویست گرم دویست گرم و بیشتر مواقع اصلا چه کاری است بخریم جیرهبندی میکنیم، دنبال کتاب و برنامه متفرقه و تفریحات عادی سابق نمیرویم و روح مکدر خطخوردهها را در خلوت نوازش میکنیم که اشکال ندارد.
غرق شدن در بیاهمیتها اینطوری است دیگر؛ آنقدر گذران میکنی و تاب میآوری که رسمالخطط میشود انعطاف، در سکوت تا خوردن و جمع شدن و شکل کم هزینهای پیدا کردن. کسی هم نیست که ببیند، در واقع آنقدری همهچیز بیاهمیت بوده که انگار ما هم بیاهمیتیم، چه چیزی بیشتر از این میخواهیم؟ بس است دیگر. یک اسمی و کاری و هویت اجتماعی داریم که در مواقعی خاص بهدرد میخورد و در باقی موارد، دیگر حتی کسی نمیآید وعده دهد که صبر کنید فلان چیز درست میشود و بهمان چیز به روال میآید. گرانی است؟ همین است که است. آلودگی هواست؟ خشکسالی است؟ خواب تولید است؟ و... سوال پرسیدن ندارد، فقط باید ایستاد و نگاه کرد و رد شد. گنگ و مبهوت و بیصدا، تا جایی که دستمان میرسد خرج میکنیم و جایی هم که نرسید، چه اهمیت دارد؟!
حالا چه چیز مهم است؟! واقعا نمیدانم. شکل دیگر این زندگی، در فشار این چند سال گذشته قطعا از خاطرمان رفته. درباره بیست یا سی سال پیش حرف نمیزنم؛ همین ده دوازده سال پیش. ما آمده بودیم که لذت ببریم، بسازیم و کیف کنیم نه اینکه فقط گذر کردن را یاد بگیریم. اما اینهم یکجورش است؛ یکجور قصه که شاید هزارسال بعد نمونهاش کنند برای دامنه بیحد آدمیزاد در شرایط سخت اقتصادی و اجتماعی و اینکه فشار هرچه که باشد، باید تحمل کند.